شهید ابوالقاسم بزاز

شهید ابوالقاسم بزاز نام پدر : محمد حسن نام مادر: صدیقه مقدری تاریخ تولد: 1331/07/20 تاریخ شهادت : 1359/03/10 محل شهادت : سنندج گلزار:شهدای معتمدی

ادامه مطلب

من ابوالقاسم بزاز هستم.
البته به من اندرزگو ثانی هم می گفتند.
دلیل این لقب روهم با کمی صبر و توجه به صحبت های امشبم متوجه می شید.
اصالتا شمالی هستم و در سال ١٣٣١ در شهرستان بابل به دنیا اومدم.
از موقعی که یادم میاد، از همون دوران کودکی، حب و عشقی خاصی نسبت به خدای خودم و ائمه اطهار علیه السلام داشتم.
همین باعث شد که به اعتقادات دینی بسیار پایبند باشم.
به خاطر ندارم که نسبت به نماز و روزه کاهل باشم و حتی بیشتر وقتها در ماه های رجب، شعبان و رمضان روزه دار بودم.
تا سوم دبیرستان به درس خواندن مشغول بودم.
اما بعداز اون تصمیم گرفتم تا به جرگه سربازان امام گمنام امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) ملحق بشم و راه طلبگی پیش بگیرم. حالا گوش کنید تا واستون بگم دلیل این تصمیمم چی بود؛
تو دبیرستان که درسم خوب بود. ولی بعد از مدتی تصمیم گرفتم تا به مدرسه شبانه برم!!
حتما با خودتون میپرسید چرا⁉️⁉️
راستش رو بخواین، دقیقا کنار دبیرستان ما ، یک دبیرستان دخترانه بود. که همزمان با ما تعطیل می شدند!!
همونطور که خودتونم می دونید دختران زمان طاغوت از پوشش مناسبی برخوردار نبودند و حتی پیش میومد که از طرف پسرهای دبیرستانی مورد اذیت و آزار قرار میگرفتند!!!
منم که کاری از دستم برنمیومد و تحمل این وضع حساااابی واسم سخت بود.. این شد که رفتم دبیرستان شبانه!! اما مدتی طول نکشید از اونجا هم اومدم بیرون!!
دلیل بیرون اومدنم از دبیرستان شبانه این بود:
معلمی داشتیم که بهائی بود و تبلیغ دین بهائیت رو می کرد!! منم نتونستم ساکت بمونم و بالاخره سر یکی از جلساتش اعتراض کردم و جوابشون دادم!! البته این اعتراض منجر به تنبیه من شد.
ولی ماجرا به اینجاختم نشد!
معلم دیگه ای داشتیم که تبلیغ بی حجابی میکرد، اما این دفعه کار اعتراض من به ساواک کشید. به محض اینکه متوجه شدم ساواکیا(که از اقوام معلمم بود!!) کمر به دستگیر کردن من بستند، دیگه به مدرسه نرفتم.
رفتم مشهد تا چاره کار از امام رضا(ع) بخوام. اونجا بود که تصمیم گرفتم برم حوزه علمیه.
اول به حوزه علمیه مشهد رفتم و بعداز مدتی برای کسب علم و معرفت به رستم کلا رفتم و خدمت "حاج آقا ایازی" رفتم.
در زمان مبارزات حدود یک سال و نیم در مشهد بودم. به خاطر فعالیت های سیاسی تحت تعقیب قرار گرفتم.

پس از اونجا راهی "قم" شدم.
در مدرسه رضویه قم در حجره ای کوچک مشغول به تدریس شدم.
اونجا تونستم بیشتر با حقایق اسلامی آشنا بشم و از وجود استادانی مثل آیت الله مشکینی بهره مند شم.
با حضور در قم  باز هم فعالیت های مبارزاتی علیه رژیم شاهنشاهی رو فراموش نکردم و پخش اعلامیه و نشریات امام خمینی(ره) برخودم واجب میدونستم.
درسال ۵۵ سفرهایی به کشورهای پاکستان، افغانستان و حتی برخی از کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس داشتم و در اونجا هم به فعالیت های سیاسی و مذهبی و بعضا نظامی مشغول بودم.
در سفر به افغانستان بود که با شهید اندرزگو آشنا شدم.
بعد آشنایی سفرهایی را هم به لیبی داشتم تا پیام امام خمینی رو به گوش همه آزادی خواهان برسونم و به نوعی نماینده شهید اندرزگو بودم.
دشمنان زیادی در زادگاهم شهر بابل داشتم تا جایی که انجمن حجتیه دستور اعدامم رو صادر کرده بود.
این شد که من به افغانستان رفتم و توسط شهید اندرزگو در زمینه نظامی آموزش دیدم و دوره چریکی گذروندم.
تومحرم  سال ۵٧ در روستاهای اطراف بابل به نارنجک و بمب سازی مشغول بودم.
در١٢ بهمن هنگام اومدن امام به ایران با دیگر فضلاء در دانشگاه تهران تحصن کردیم.
و در٢٢ بهمن در کرمانشاه به برادران کرمانشاهی در مبارزه مسلحانه کمک میکردم.
بعد از بازگشت از این سفر تا مدتها محافظ امام (ره) بودم.
سال ۵٨ بود که به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اومدم.
تلخ ترین اتفاق زندگی من اونجایی بود که مجبور شدم به خاطر شکستگی قفسه سینه م (یادگار اسارتهای زندان های ساواک) از امام خمینی جدا بشم و به سپاه بابل منتقل بشم.
با وجود مهارت بالای نظامی و چریکی به عنوان عضو ساده سپاه خدمت کردم.
باشروع مبارزه در مناطق مرزی من هم مثل باقی رفقای رزمنده به ندای امامم لبیک گفتم و راهی مناطق مرزی شدم.
در منطقه سنندج و مبارزه با ضد انقلابیون سر انجام در تاریخ ۵٩/٣/۵ در سنندج، توسط انفجار بمب کار گذاشته شده در جعبه شیرینی هنگام تلاوت قرآن به آرزوی دیرینه خودم یعنی شهادت فی سبیل الله رسیدم.

******

نحوه شهادت سردار شهید ابوالقاسم بزاز  به روایت آزاده سردار علی فردوس :
بعد از جنگ دوم سنندج و پاکسازی شهر ما به اتفاق شهید بزاز و گروه اعزامی ازبابل ابتدا در صدا و سیما سنندج مستقر بوده و پس از آن در میدان اقبال ساختمان بانک صادرات مستقر شدیم. شب ها نگهبانی  و روزها شهید بزاز در میدان اصلی شهر شروع به کارهای فرهنگی می پرداخت و در چنین روزی ضد انقلاب در نزدیکی محل فروش کتاب در جعبه شیرینی بمبی جاسازی نموده که یکی از رزمندگان اصفهانی به سمت جعبه شیرینی رفته و شهید بزاز متوجه بمب‌گذاری درجعبه می شود و با فریاد به آن رزمنده اصفهانی می گوید جعبه را نگیر ولی او جعبه را گرفته و بمب منفجر و هر دو به شهادت می رسند.

*****

وصیتنامه روحانی شهید ابوالقاسم بزاز
اینجانب ابوالقاسم بزاز فرزند محمد حسن دارای شناسنامه 511 متولد 1331 که بحمد خدا به درجه رفیع طلبگی و پاسداری رسیدیم اگر توفیق خدایم کما فی السابق یار باشد و لطف حضرتش شامل حقیر با این رسالت را و این امانت سنگینی که کوهها را از پذیرفتنش ابا داشتند را به منزل مقصود برسانم انشا الله تعالی و در این مسیر مرارتها و ناهمسازی ها از دست غدار شیطان مکار و نفس بیمار و رفیق و برادر کم عار کشیدم بهر حال روزگار سر آمد و من این ساعت که شما این جریده را می خوانید در میان شما نیستم و فقط یادی از من است و کلامی چند که طبق وظائف شرعیه خود تدوین نمودمش و حق و انصاف انشاءالله می نویسم و ساده و صادق. بحمدالله در صحت کامل این وصیت نامه را برای برادران ایمانی که خدایم حق آنان را بر من نهاده است و به خانواده و فامیل و عیال و اولادم که حق شان بر من واجب است.
همه شمایی که وصیت من به شما می رسد به اینکه ایمان آوردید بخدا، حق ایمان و به دین مبین اسلام را به قلب و لسان و جوارح و ارکان بدانید که سعادت فقط در ایمان به خداست و ایمان به پاکی و صفا و زیبائیها و در غیر او یافت نمی شود و راه اینست و جز این نیست. پس فکر کنید، افلا تتفکرون. با واجبات و دوری از محرمات و علی الخصوص آشنائی و آشتی با فرهنگ اصیل اسلامی مان آشنا شوید و سعی در نشر و پخش آن کنید (طلب العلم فریضه). عزیزان من، شما را به خدا خود را محلق باخلاق الله (اخلاق اسلام) نمائید.
این معرف اسلامیت ما و باعث عزت ما و اسلام عزیزمان خواهید بود زیرا اخلاق چیزیست که نشان دهنده نفوذ کامل ایدئولوژی در شخص می شود همانگونه که علی علیه السلام امیرالمومنین فرموده اند که: الایمان معرفه بالقلب اقرار باللسان و عمل بالارکان، که نهایت جمع بندی عمل بالارکان است، یعنی ظاهر شدن دستورات و احکام و فرامین و اوامر و اجتناب از معاصی و از صغیر و کبایر آن است.
وصیت می کنم همه شما را به اینکه از مجادله تعبیر علم که خداوند زیاد در کتابش و ائمه علیه السلام نهی فرموده اند بپرهیزید، زیرا باعث قساوت قلب است و محل اخوت و در بعضی از روایات از ائمه معصومین آمده است که لذت ایمان را نخواهید چشید کسی که مجادله زیاد کند.
اهمیت دادن به نماز و دعا و نماز شب و مناجات مخفی از نظرها و صدقه پنهانی و پنهان داشتن کارهای خیر است و برای رضای خدا انجامش دادی، زیرا همانگونه که برای هر یک از موارد چندین شاید اگر اشتباه نکنم چند درصد روایت و حدیث وارد شده است مخصوصاً عزیزان من نماز شب آنچه که باعث عظمت و کرامت مومن است فقط و فقط در همین خلوت کردن ها با قاضی الحاجات دوست و محبوب واقعی واقف به اسرار نهان است.
حقوق الناس را هر چه زودتر در صورت امکان به جا آورید و اداء نمایید که مرگ زود می آید و ناگهانی و سعی کنید که زودتر از افراد رضایت کسب نمائید و مشروط است به رضایت.
سعی کنید که در دوستی هایتان صادق باشید واقعاً دوست باشید و سعی کنید که همه را دوست بدارید که همه مخلوق خدایند و خدمتگزار تو به امر خدا و تو نیز خدمت گزار آنها، باید که همه مانند اعضاء یک خانواده باشید و همانگونه نسبت بهم صمیمیت ابراز دارید که موجب خوشحالی خدا می باشد.
عزیزان من، الان که این نامه را می خوانید من نیستم ولی این وصیت را به شما می کنم و شما هم به هرکس که بیشتر دوستش دارید برسانید و آن وصیت اینست که از خدا بخواهند تا شهادت در مسیر خودش را نصیب و روزی فرماید. بخدا قسم تنها راه رسیدن به کمال واقعی و یا بهتر بگویم به لقناء الله (عند ملک؟) و ساده ترین و سهل ترین و نزدیک ترین راهها و واضحترین آنها همین است. شهادت چقدر زیباست لفظ شهادت تا چه رسد به معنا.

****

زندگی نامه روحانی شهيد ابوالقاسم بزّاز
شهید ابوالقاسم بزاز يك چريك طلبه و يك طلبه چريك بود و اولين طلبه اي بود كه در شهرش پاپوش كتاني را براي مبارزه به پاكرد و چون دشمن را گستاخ  ديد، پوتين بر پا كرد و لباس رزم بر تن و تا خط شهادت پيش رفت.
شهيد ابوالقاسم بزاز در سال 1331 در شهرستان بابل چشم به جهان گشود .
او در زندگي كودكانه اش هميشه علاقه به مذهب داشت. بنا به گفته هاي مادرش در تمام دوران كودكيش هيچ وقت‌ از نماز و روزه  كاهلي ننمود؛ حتي بيشتر وقت ها در ماه رجب، شعبان ، رمضان روزه دار بود.
او تا كلاس سوم نظري به درس خواندن مشغول بود.  بعد از خواندن كلاس يازدهم تصميم گرفت طلبه شود. بدين ‌جهت به خدمت آيت الله كوهستاني رفت تا از فضائل آن مرد بزرگ بهره‌مند گردد. بعد ازآن براي ادامه تحصيلات به حوزه مشهد رفت تا دروس طلبگي از قبيل: فقه‌،‌ فلسفه‌،‌ اصول را آغاز نمايد. بعد از يكسال و نيم در مشهد به دليل فعاليتهاي سياسي مورد تعقيب قرار گرفت و به قم سفركرد و در مدرسه رضويه در حجره اي مشغول به تدريس شد تا در آنجا بتواند بيشتر با حقايق اسلامي واستادان مجرب تري مانند‌: آيت الله مشكيني و ديگر فضلاء آشنا گردد.
او در قم هم  کارهایی مانند پخش اعلاميه و نشريات امام خميني را بر خود يك امر واجب مي‌دانست و هميشه در اين فعاليتها سهم بزرگي داشت. او در سال 1355 سفرهايي به پاكستان ، افغانستان و بعضي كشورهاي عربي نمود و در آنجا نيز به فعاليتهاي مذهبي ، سياسي و بعضاً نظامي مشغول شد و در هنگام بازگشت به ايران  مقادير زيادي از كتابهاي امام را با خود آورد و در تهران تكثير كرد تا پخش كند. هميشه سفرهايي به دور ترين نقاط و از چشم افتاده ترين روستاها مي‌كرد و تبليغات اسلامي مي نمود تا بتواند اسلام را به طورعملي به آنها آموزش دهد.
وی حتي در بسياري از روستاها با همكاري اهالي روستا و با نقش اساسي خودش به ساخت حمام و مسجد مي‌پرداخت.
در طي همين سالهاي خفقان واستبداد او با تشكيل جلسه و حضور در دانشگاه ها به گفتگو با دانشجويان و تبليغ اسلام و حكومت اسلامي و مبارزه فكري با جريانهاي ضد ديني مي پرداخت. در قم با شهرباني و گارد جاويدان درگير بود وحتي مورد شناسايي كامل قرار گرفته بود، ولي هيچ ترس و واهمه اي نداشت و به كار خودش ادامه مي‌داد تا بتواند مملكت را از زير يوغ استعمارگران شرق وغرب برهاند.
شهيد مي‌گفت: دلم نمي خواهد در اين تنگناها جانم را از دست بدهم. دوست دارم چند تايي از آنها را بكشم و بعد شهيد شوم.
در محرم 1357 در روستاهاي اطراف بابل ‌مشغول ‌به‌#نارنجك سازي و بمب هاي مختلف بود. در 12 بهمن هنگام آمدن امام، او با فضلاء ديگر در دانشگاه تهران به تحصن نشسته بودند. در روز 22 بهمن او در كرمانشاه به برادران كرمانشاهي درمبارزه مسلحانه‌ كمك مي‌کرد. يك ماه در آنجا بسر برد و بعد ازبرگشتن از آنجا، مدتها محافظ خانه امام در قم بود. در تاريخ 12/8/1358 به عضويت سپاه پاسداران بابل درآمد. در سپاه هم كلاسهاي ايدئولوژيک تشكيل داد.
به گفته برادران پاسدار سپاه بابل كه همكار و همگام او بودند، او در همان لحظه ورود به ما روحيه بخشيد. ما به اومي‌گفتيم: برادر از اين مأموريتها  خسته نمي‌شوي؟  او مي‌گفت: چيزي كه مي خواهم به من نگوييد كلمه خسته شدن است و من هرگزخسته نمي‌شوم، مخصوصاً دركار براي اسلام و براي رضاي خدا.
در مأموريتي كه از سپاه بابل به او محول  شد به جبهه سنندج رفت تا با ضد انقلابيان مبارزه كند. در تاريخ 1359/3/10 در سنندج توسط بمب كار گذاشته شده درجعبه شيريني، هنگامي كه قرآن مي خواند، به شهادت رسید.

 

ویدئوها

صداها

کاربران آنلاین53
بازدیدکنندگان امروز 49
بازدیدکنندگان دیروز 212
کل بازدید ها 753981